نجوا با مادر
امشب آنقدر شاعرم تو را...
که فقط روضه ات را کم دارم...
مدتی ست حوالی ِ لحظه هایم بارانی ست...
آخر نمیشود...هر چه هم اشک بریزم...آخرش یک سوزی می ماند توی سینه ام...
که حتی با روضه ات هم...
هر تکه از ابر یادت قطره ای میشود که سُر میخورد روی گونه هایم...
از کودکی یاد گرفته ام که اشک هائی را که در "مظلومیت علی"ات ...روضه ی "در و دیوار"ت...
"مصیبت های اربابم حسین(ع)" ..."غم های فرزندت مهدی(عج)"...
خون ِ دل خوردن های ِ "سیدعلی"...فراموش کردن های "فرزندان ِ بی قبر و پلاکت"میریزم را...
با دستمال پاک نکنم...تمام ِ بدنم را متبرک کنم با این اشک ها...
آخَر شنیده ام شب اول ِ قبر بدنی که بوی عشق ِبدهد...تکلیفش معلوم است...خربدارش توئی...
مضطرنوشت:**خیمه ی عزای مادر...عطر حرم...لباس مشکی...زیارت حضرت زهرا(س)...آه...آه...دلتنگم...
** قسم به عصــر ظهــورِ ِ فرزندت... لفی خسر ِ الی الابد است... هوایی که در هوای تو نیست مـــادر...
**دلتنگ ِ دلواپسی هایت شده ام...
**ممنونتان میشوم اگر دانه ی ِ صد و یکم تسبیحتان را به نام من بیندازید این روزها...
**شهدا العفــــــو...